هنوز چند سالی از مرگ کودکش نگذشته بود که شوهرش هم با بیماری سل از دنیا رفت. سارا بیوه شده بود. شوهرش یکی از اشراف زادگان آمریکایی بود. حالا دیگر خانم وینچستر به خودش قبولانده بود که زندگی شان نفرین شده است. رفت سراغ فال گیرها و رمال ها. توی عالم خرافات بهش گفتند که باید بروی یک جای دور زندگی کنی و برای خودت یک ساختمان بسازی که هیچ وقت ساخت و سازش تمام نشود. چون به محض اینکه خانه تمام شود، تو می میری.
این بیوه پولدار بساطش را جمع کرد و رفت در یکی از مناطق کالیفرنیا زمینی خرید به وسعت ۴۰۰۰ متر. بلافاصله ۱۶ کارگر استخدام کرد و برای همین بخش هایی از خانه را می ساخت، دوباره خراب می کرد و دوباره می ساخت، این ساخت و ساز ۳۸ سال به طول کشید.
در نتیجه عمارتی ساخته شد که پیکره ای عجیب و قبافه ای مرموز پیدا کرد. خانه ای با پله های بن بست و مسدود، درهایی که رو به دیواز باز میشود، اتاق های مخفی؛ و پنجره هایی در کف ساختمان.
بعد از ۳۸ سال که خانم وینچستر در خواب مُرد، از او ساختمانی عجیب و متفاوت به یادگار ماند. یک خانه که بیشتر به هتل شبیه است؛ ۱۶۰ اتاق، ۶ آشپزخانه، ۱۴ حمام، ۴۶۷ در،؛ ۱۰ هزار پنجره و ۴۷ بخاری. میگویند این خانم برای ساخت این کاخ هر روز ۱۰۰۰ دلار هزینه کرده و در نهایت برایش ۵٫۵ میلیون دلار آب خورده است. حالا صد سال از ساخت این عمارت میگذرد و توریست ها بلیط میخرند و از آن بازدید میکنند.
زندگی بعضی از آدم ها هم همینطور است. از همان شروع کودکی شروع میکنند به ساختن و خراب کردن. بدون هیچ نقشه معین و فقط با این هدف که زنده بمانند. گرچه در انتها می میرند درست مثل همه آدم های دیگر، اما محصول زندگی شان میشود پیکره ای عجیب و ناکارآمد که فقط به درد موزه میخورد. زندگی هایی که فقط عبرت است و لا غیر.
درس میخوانند اما بدون هیچ هدف روشن، ازدواج میکنند بدون هیچ نگرش درست، شغل انتخاب میکنند بدون هیچ طراحی. مهمانی میروند چون همه میروند. در اینترنت پرسه میزنند چون اولویت هایشان در زندگی روشن نیست. زندگی این آدم ها پر است از سرگردانی و تحبر، سرشار است از اضطراب و سرخوردگی. این ها به هیچ جا نمیرسند. حال بیندیشیم زندگی ما چقدر به عمارت وینچستر شبیه است؟ اتاق های مخفی و راه پله های مسدود زندگی ما کجاست؟
نوشته ای از مهدی سیدی